هوم! مدتها بود سر نزده بودم اینجا. گرفتاریهای زندگی پشت سر هم زیاد میشن، غفلت کنی خودت رو از خودت میگیرن... بگذریم اما...
این مطلب توی روز را بخوانید. چیزی ندارم برای گفتن. راستش من هیچوقت نشنیده بودم کسی از چگوارا اینجوری حرف بزنه، جالب بود. نمیدونم چقدر راست اما خوشم اومد از فهمیدن جنبه دیگه و صورت دیگه و نظر دیگه... فرصت کردم باید بیشتر بخونم...
شاهکار تازه پلیس تهران هم باز درد همیشگی رو تاره کرد و مطلب قشنگ رادیو زمانه همه حرفهایی بود که من میخواستم بزنم! فقط میماند حیرت من وقتی رسانههای ایران از خشونت پلیس آمریکا گلهها میکنند و تصاویری نشان میدهند که دل سنگ هم کباب میشود. فرصت کردید نظر خوانندههای مطلب رو هم بخونید.
این عکس رو که دیدم و مطلبی رو که مسیح نوشته بود خوندم باز دهنم باز موند! آخرش من یا یه کاری دست خودم میدم یا این ...های بی...
بار اول زنگ ذهنم دیر خورد طرح نقاشی قلبم، دیر خورد
از خجالت گونههایم داغ شد دشت بیروح خیلم باغ شد
یک نفر آمد برایم از بهشت عاشقانه شعرهایم را نوشت
بار دوم گم شدم تا دیدمش قاطی مردم شدم تا دیدمش
هیچکس حال و هوایم را ندید لرزش انگشتهایم را ندید
خواستم در خواب مهمانش شوم ماهی دریای چشمانش شوم
دختر قلبم خجالت میکشید زیر قلب تیر خورده خط کشید
دوست دارم با خودم خلوت کنم حافظ شیراز را دعوت کنم
کاش باشد فال من با فال تو نه، تمام فالهایم مال تو
کاش میشد که بدانی کیستم هر کجا هستی چرا من نیستم
رودابه حمزهای
چشم ها را ببند
می خواهم آنها را با لبانم ببندم
اما پنجره باز می شود وباد،
بادی که تو رو پارچه را می تاراند،
احاطه می کند گریزم را از پوشش اش
پنجره باز می شود: تو نیستی
می دانستم