سلام مامانی
امشب دلم به اندازه همه دنیا گرفته ... امشب هیچکس نیست که یه ذره، همش یه ذره بتونه به من آرامش بده ... بتونه دست کم مثل همیشه بیخیالم کنه ... مامانی و تنها تو که نه آنقدر آشنایی که فکر کنی همه من رو میدونی و نه اونقدر غریبه که هیچ ندونی و یه جورایی میشه هر چی دلم میخواد بهت بگم و فقط مطمئن باشم که میخونیش.
مامانی امشب دلم به اندازه آسمون میخواد که دیگه نباشم، امشب برای اولین بار فکر کردم که بین اجرای یک تصمیم برای رهایی و رسیدن به نتیجه چقدر زمان ممکنه وجود داشته باشه ... خسته شدم از همه چی ... از اینکه هیچ چیز توی این گنداب نیست ... از آدمهایی که تنها اثر بودنشون اینه که وقتی زیاد میشن اکسیژن برای نفس کشیدن من کم میاد ... از خودم بدم میاد که بعد از اینهمه مدت هنوز نفهمیدم برای چی هستم! ... از خدایی بدم میاد که نشسته و بروبر منو نگاه میکنه و هر چی میپرسم برای چی؟ باز فقط نگاه میکنه ... مامانی برای چی باشم؟ اصلا چه چیز خاصی وجود داره که من بخاطرش راهی رو برم که قدمهای سستم میسازتشون و نه تنها راهنمایی نیست که حتی چراغی ... امشب جز حسرت نکشیدن زحمت تنفس و توانایی رفتن هیچ ندارم ... آسمانی شاید که همین رنگ نباشد ...
نیما عزیز تبریک می گم به خاطر اینکه شما هم به جرگه وبلاگ نویسان پیوستی :) امیدوارم که موفق باشی ! می دونی گاهی دل گرفتن لازمه ی وجود و اثبات دله ! ما اینقدری که از خودمون کار می کشیم ، اصلا به فکر خودمون نیستیم ! ما تن و سلامت و روان خودمون رو فدای کار می کنیم و در عوض پولی که بدست می یاریم رو باز فدای سلامتی خودمون می کنیم ! نه عزیزم هرجا بری آسمون همین رنگه فقط باید صبور باشی و پرتلاش بدون ترس و دلهره با حضور خدا همیشه پیش بری ! هنوز هیچ کس نمی دونه برای چی زنده اس چون زندگیا همه یه نواخت مغزها بیکار ، عاطفه که دیگه هیچ کس نداره ! آره می دونم چون من هم وقتی زورم به کسی نمی رسه به خدا گیر می دم و هرچی دوست دارم بهش می گم ! چون من نباید اینی باشم که هستم ...
ما با خود رفتگانیم
وآنچه از ما بر جای مانده است
پیکری است تهی،
با حفره هایی در صورت
که می گویند روزگاری درآنها درخشش عجیبی بود
ازچشم هایی که از حادثه عشق تر بودند
و خدا را در چند قدمی خویش می دیدند!
سلام..
برگشت دوباره مبارک!
....
این نجواها چقدر برام آشنا هستند.
.. ولی باید صبور بود...
و منتظر..
......
سلام لاله
خودتی ؟؟؟
واقا خودتی ؟
ان دختر شادی که من می شناختم و اخرین مطلب وبلاگش رو با اهنگ عروسی به ان زیبایی تموم کرده بود در بازگشت دوباره اش اینجوری شرو ع کن ...
خدا خیلی مهربون تر از انی هست که جواب چرای تو رو نده ...
من رو ناراحت کردی ... خیلی ناراحت
علی تنها ترین ساکن جزیره عشق
باید دید .... هنوز نمیدونم چطور اما حتما راهی هست ... نمیشه همه چی بیخور باشه
سلام. مبارک باشه وبلاگت. من از این متن بیشتر خوشم اومد تا آخری. برای همین این جا نوشتم.
باش تا احساس بودن رو حس کنی، آره، دردناکه، به درد نخوره، اما قشنگیش به همین زشت بودنشه!! لذتش به عذابشه...
یه چیزی می گه این یارو، آندره ژید:
ناتانائیل، بکوش که زیبایی در نگاه تو باشد، نه در چیزی که بدان می نگری از آثار ادبیات۲ خوندن بنده!!!! :):)