سایه تو...

- لغزیدن در سایه تو به مدد شب
  دنبال کردن گام هایت، سایه ات در پای پنجره
  این سایه کنار پنجره تو هستی
  کس دیگری نیست، توهستی
  بارنکن این پنجره را
  که پشت پرده هایش تکان می خوری

  چشم ها را ببند
  می خواهم آنها را با لبانم ببندم
  اما پنجره باز می شود وباد،
  بادی که تو رو پارچه را می تاراند،
  احاطه می کند گریزم را از پوشش اش
  پنجره باز می شود: تو نیستی
  می دانستم

نظرات 3 + ارسال نظر
هاله چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ق.ظ http://haleh.blogsky.com

سلام .....این سایه ها بد چیزی هستن...

یه زمانی یه گوریل بودم!! یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 05:31 ب.ظ

ما گریه کردیم، ضجه زدیم، مردیم و زنده شدیم، بازم یادمون اومد که گریه کنیم و ضجه بزنیم و بمیریم و اگر زنده شدیم بدونیم که برنامه اینه: گریه و ضجه و مرگ و بازم زندگی...
چقدر پر درده!!

مرمر سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:06 ب.ظ

بی خیال سلام و خداحافظی... چرا نیستی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد