- برف و برف و برف... این روزها اینقدر برف میبارد که همه جا سفید شده! امروز صبح که آمدم دانشگاه چون شهرداری هیچ جا را تمیز نکرده بود! خیابانها یک سر سفید بودند و از آنها قشنگتر حیاط دانشکده بود! چه برفی می آید امسال! بگذار ببارد!
- امروز بیست و دوم بهمن است. روزی که حکومت ایران عوض شد و بر خلاف خواست بسیاری از آنها که برایش به پا خواستند به مسیری رفت که از پیش از آن هم بدتر شد! به همین سادگی! بدتر شد و تمام کسانی را که پروراندنش و برایش تلاش کردند و دلشان میسوخت را آرام آرام زیر پاهای قدرت طلبی له کرد و بیست و هفت سال -فکر کنم- پیش آمد و آمد... هنوز لحظههایی که از شور و شوق مردم انقلابی نشان میدهد تر و تازه است و من هر بار که اینها را میبینم دلم به حال همه آنهایی میسوزد که فکر میکردند چه میشود و چه شد!
- میخواهم از این مملکت بروم! خاکش را دوست دارم و آب و هوا و مردمانش را با همه بدیهایشان و خوبیهایشان که هر چند میدانم آلان برایم کمرنگتر از بدیهاست اما اگر کنارشان نباشم دلم تنگ میشود! میخواهم بروم هر چند هنوز وقتی سرود ای ایران را میشنوم چشمهایم پر از اشک میشود! میخواهم بروم و نبینم سلاخی شدن همه این مردم را با حماقت بعضی و کثافتکاری بعضی دیگر... کاری از دستم بر نمیآید... به همین سادگی! پس تا بتوانم برای رفتن و برنگشتن تلاش میکنم...
- افسانه نوروزی و ماجرایش را همه شنیدهایم... ببینید چقدر این نظام قضایی درست است که کسی را نه سال نگاه دارند و بعد هم بگویند دیه بدهید و آزاد شوید و این نه سال هم که به این سختی گذشت هیچ و هیچ...
- لحظه ها را اگر از دست بدم، همچو عروسکِ مو فرفریِ کودکیهایم فراموش خواهم شد.
سالها را باید بشمارم تا دوباره به اولین روزِ تابشِ آفتابی دوباره برسم.
ساعتها را باید دورتا دورِ باغچه بگذارم تا چشمهایِ گلها نگران نشوند و بی خبر نمانند از عقربه ها.
به باغبان میگویم این بار دانه هایِ صبر را با صبوری در خاکِ وجودم بکارد و با هر لرزش هر روز آبشان دهد تا نفسی تازه کنند.
از شکوفه ها یاد میگیرم رفتن در سرما و باز آمدن در بهار را تا شاید بتوانم بروم و بی آنکه گلبرگهایم پر پر شوند باز آیم.
- این لحظهها را دانه دانه میشمارم تا به برگشتن تو برسم...