و تو خواهی رفت... میدانم!


- گاز توی این پایتخت که آخر امکانات است پیدا نمیشود آنوقت آقایان به ترکیه و پاکستان و آفریقای جنوبی صادر میکنند و پولش را نمیدانم به کجا میبرند! جایی ملت با دو متر برف توی سرما، بدون آب و برق مانده اند و آقایان پشت سر هم پروژه‌های عمرانی افتتاح میکنند که نمیدانم چرا هیچ به کار نمی آید!

- امروز صفحه یاهو که باز شد جای تبلیغ همیشگی آن نوشته بود «مشترک گرامی دسترسی به این سایت امکان‌پذیر نمیباشد»... مایه شعف شد و بسیار خندیدیم که عجب! و برای پوز زنی همه با استفاده از پروکسی‌های مختلف ارکات را باز کردیم!

- گاهی خستگی طول روز باعث میشه من تو برخوردم با بقیه دچار مشکل بشم! حرفهایی بزنم که نباید و توقعاتی داشته باشم که نباید! فکر کنید که چقدر ناراحتی میتواند پیش بیاید وقتی از خستگی به جای لبخند نگاه خالی به کسی بکنید!

- پست ایران برای ارسال بسته به خارج به همان اندازه دی.اچ.ال. هزینه میگیرد و با کلی ادعای داشتن همان زمان برای رسیدن گند میزند به بسته تا برسد! فرق هم نمیکند برایشان که شما لیوان در جعبه گذاشته باشید یا پاره سنگ! چون با هر دو مثل دومی برخورد میکنند...

- دادن تافل و جی.آر.ای. آنقدر کار خسته کننده و بی‌خودی است که حرف ندارد! حفظ کردن کلماتی که به هیچ کار نمی‌آیند... مثل اینکه از کسی که میخواهد به ایران بیاید بخواهند منطق الطیر عطار را حفظ کند و امتحان بدهد!

- نمی‌دانی بعد از چند روز انتظار، باز بدون دیدنت حرف زدیم! آن هم که کم و کوتاه... نمی‌دانی چقدر حس اینکه باز برگشتی و هستی خوب است و پر است از همه رنگهای آبی... نمیدانی چقدر سخت است برای من نگفتن هیچ چیز از اینهمه که میخواهم فریاد بزنم... نمیدانی چندبار  کاغذهای سفید را نگاه کردم و هیچ ننوشتم... نمیدانی چندبار تا پای فشاردن یک دکمه برای شنیدنت رفتم و بازگشتم!... نمیدانی تو برای من چقدر بیشتر از همه آسمان حضور داری!... نمیدانی هر بار که می‌آیی و میروی ذهنم پر میشود از همه عطرهای تو و باز کاغذ و سفید و عزم دل به دریا زدن و تا کنار آن رفتن، اما ماندن... نمیدانی چقدر دلم میخواهد با تو روی همه موجها سوار شوم و لیز بخورم وسطِ وسعتِ نیلیِ آسمان و باز تشنه‌تر شوم برای چشمهایت!... نمیدانی چقدر هوا لبریزِ تو میشود با اولین نت همه آهنگ‌هایی که این روزها میشنوم... نمیدانی چقدر دنبال روزی میگردم که همه اینها را دانه دانه برای تو زمزمه کنم و تو باشی...

برگشت تو...


- برف و برف و برف... این روزها اینقدر برف میبارد که همه جا سفید شده! امروز صبح که آمدم دانشگاه چون شهرداری هیچ جا را تمیز نکرده بود! خیابانها یک سر سفید بودند و از آنها قشنگتر حیاط دانشکده بود! چه برفی می آید امسال! بگذار ببارد!

 - امروز بیست و دوم بهمن است. روزی که حکومت ایران عوض شد و بر خلاف خواست بسیاری از آنها که برایش به پا خواستند به مسیری رفت که از پیش از آن هم بدتر شد! به همین سادگی! بدتر شد و تمام کسانی را که پروراندنش و برایش تلاش کردند و دلشان میسوخت را آرام آرام زیر پاهای قدرت طلبی له کرد و بیست و هفت سال -فکر کنم- پیش آمد و آمد... هنوز لحظه‌هایی که از شور و شوق مردم انقلابی نشان میدهد تر و تازه است و من هر بار که اینها را میبینم دلم به حال همه آنهایی میسوزد که فکر میکردند چه میشود و چه شد!

- میخواهم از این مملکت بروم! خاکش را دوست دارم و آب و هوا و مردمانش را با همه بدیهایشان و خوبیهایشان که هر چند میدانم آلان برایم کمرنگتر از بدیهاست اما اگر کنارشان نباشم دلم تنگ میشود! میخواهم بروم هر چند هنوز وقتی سرود ای ایران را میشنوم چشمهایم پر از اشک میشود! میخواهم بروم و نبینم سلاخی شدن همه این مردم را با حماقت بعضی و کثافتکاری بعضی دیگر... کاری از دستم بر نمی‌آید... به همین سادگی! پس تا بتوانم برای رفتن و برنگشتن تلاش میکنم...

- افسانه نوروزی و ماجرایش را همه شنیده‌ایم... ببینید چقدر این نظام قضایی درست است که کسی را نه سال نگاه دارند و بعد هم بگویند دیه بدهید و آزاد شوید و این نه سال هم که به این سختی گذشت هیچ و هیچ...

- لحظه ها را اگر از دست بدم، همچو عروسکِ مو فرفریِ کودکیهایم فراموش خواهم شد.
سالها را باید بشمارم تا دوباره به اولین روزِ تابشِ آفتابی دوباره برسم.
ساعتها را باید دورتا دورِ باغچه بگذارم تا چشمهایِ گلها نگران نشوند و بی خبر نمانند از عقربه ها.
به باغبان میگویم این بار دانه هایِ صبر را با صبوری در خاکِ وجودم بکارد و با هر لرزش هر روز آبشان دهد تا نفسی تازه کنند.
از شکوفه ها یاد میگیرم رفتن در سرما و باز آمدن در بهار را تا شاید بتوانم بروم و بی آنکه گلبرگهایم پر پر شوند باز آیم.

- این لحظه‌ها را دانه دانه میشمارم تا به برگشتن تو برسم...

اورکات


- هر کی فیلم UnderGround رو ندیده بره ببینه! فیلم درباره جنگ‌هایی هست که یوگوسلاوی تحمل کرد و تجزیه شد و با این جمله شروع میشه «روزی روزگاری کشوری بود...» و ماجرای نامردمیها رو تعریف میکنه و حماقت ما رو نشون میده و خودخواهی رو و ...

- این فضیه بازیهای زنان پایتختهای اسلامی بسیار مشعوفمان کرد و خندیدیم! اول اینکه کانادا رو هم تازگیها جزو کشورهای اسلامی حساب میکنند و ایضا ارمنستان رو! دوم اینکه دقت کرده باشین کسانی که تابلوها رو دست گرفته بودن به صورت تصادفی طرفی که انگلیسی یا فارسی بود رو به رو به رو نگه داشته بودن! سوم اینکه روی همه تابلوها اسم کشور بود نه پایتخت جز ایران خودمون که وسط اونهمه کشور یهو نوشته بود تهران! چهارم اینکه آقای سخنران واسه اینکه نشون بده از حفظ بلده چیزی نداشت که از رو بخونه و یک تپق جالب زد! پنجم اینکه ایشون تو سخنرانیشون اینقدر «ان» به کاربرد که آدم فکر میکرد داره شعر گوش میده اونم چه شعری! ششم اینکه رنگ لباس اون دحترای بدبخت چقدر زشت بود! هفتم اینکه میزان نظم و ترتیب نشون میداد که چقدر واسه این کار تمرین کردن! هشتم اینکه تو رژه بعضیهاشون حرکات موزون هم انجام میدادن! نهم اینکه .... ای بابا! مسخره بود دیگه باید خودتون میدیدید.

- آخ من حال میکنم یه عده میشینن تو مجلس واسه یاهو مسنجر تصمیم میگیرن و اورکات و این حرفا! آقا اگه اورکات رو بستن برین تو های‌فایو‌نتورک یا تو اس.ام.اس. یا کلی جای دیگه که با اینکار باز میشه اگه یاهو مسنجر رو بستن میتونید پورت دایرکت رو دور بزنید و خوب یه عده آدم حسابی هم مسلما پیدا میشن که واستون برنامه‌های گذر از این فیلترها رو بزارن و من اگه جای مسئولین یک آی.اس.پی بودم پورت رو میبستم یکی دیگه باز میزاشتم تا کارتهام فروش بره! آخ من حال میکنم همه مشکلاتمون فقط همین روابط چتی بین دختر و پسرها است. آخ حال میده وقتی همین دخترها و پسرها همیشه وقتی با محدودیت رو به رو شدن راههایی پیدا کردن که پوز هر چی آدم احمق هست رو زدن! آخ اگه بشه هر چی احمق و بی شعور هست تو این مملکت رو دار زد!

- این چه وضعشه؟ من هر وقت میخوام برم تو پرشن‌بلاگ واسه کسی کامنت بزارم قاط میزنه!

- خط‌های پر سرعت دانشگاه تهران ما رو بد عادت کرده‌ها! رفته بودم خونه اصلا اینترنت به درد نمیخورد!

- بسان پرنده که با بهار
  بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

  زیرا که من
  ریشه‌های تو را دریافته‌ام
  زیرا که صدای من
  با صدای تو آشناست.

*شاملو