- یک موضوع جالب توجه در این اواخر واکنش فیلمسازان مطرح سینمای ایران به پدیده سانسور ناپسندیده و بیدلیل بود. همه ما سالها میشنیدیم که فیلمی که اجازه نمایش در ایران ندارد در آنسوی آبها جایزههایی میبرد و تنها مجلات سینمایی یا یکی دو روزنامه تک از آنها به عنوان افتخار یاد میکنند. با این وجود کسانی مثل کیارستمی، مخملباف، فرمانآرا و تقوایی باز فیلم میساختند و فیلمنامه مینوشتند. اما طی یکی دو سال اخیر همه آنها به تدریج از فیلمسازی در ایران کنارهگیری کردند و جای خود را دادند به کارگردانان فیلمهایی مثل زهرعسل، کما، همنفس و ... که تنها دلیل داشتن مخاطب آنها بودن هنرپیشههای هفت قلم آرایش کرده یا پسرهای خوشتیپ و یا داستانهای عاشقانه، عارفانه!شان بوده و هست. نه اینکه بگویم چنین فیلمهایی نسازید چون نخست اینکه مخاطب خاص دارند که به این سناریوها نیاز هم دارند و آنگاه اینکه هیچگاه سینمایِ همهاش هنری جواب نمیدهد. اما سخن اصلی عدم نمایش عمومی آنهایی است که حرفهایی برای گفتن داشتند. گرفتن جایزههای بزرگ و مطرح سینما را اگر مانند جایزه صلح نوبل عبادی انگ سیاسی به آن نزنیم تا ارزش هنری آن را پایین بیاوریم زیرا که یک مورد نبوده و متاسفانه تاریخ فیلمسازی ایران پس از انقلاب کم ندارد از این دسته، نشاندهنده حرف زدن فیلم است با مخاطب آشنا. آزادی بیان و عقیده از ملزومات زندگی برای آنهاست که میاندیشند و گوشهای از تبلور حصر آن در این کشور حرفها و رنجهای فرمانآرا، مجیدی و پناهی است و هزاران اندیشمند و هنرمند دیگر که جانشان به لب رسید و با همه عشق به آبادی میهنشان برای حرف زدن سفر کردند. اینجا را ببینید ...
- در کتاب بینش اسلامی! دبیرستان وقتی به بحث ولایت فقیه میرسیدیم مساله دور بودن رهبری و انتخابات خبرگان که پیش میومد همیشه از مستاصل شدن دبیرمان خندهام میگرفت که بنده خدا میدانست چرت و پرت میگوید اما مجبور بود! و این مساله همچنان نقطه تکینی در حکومت عمرا دموکراسی اسلامی است. غیر از این انتخابات خبرگان معمولا شامل گزینش بین دو یا حداکثر سه نفر است که دست کم هزار سال عمر دارند و به زور منقل و بافور حرف میزند چه رسد به نظارت. گاه پروازی هم که داشته باشند در طول راه چند نفرشان به ملکوت تشریف میبرند از شدت سرمای هپیما. درباره دموکراسی سرمقاله امروز شرق را بخوانید بد نیست.
- چهارشنبه گذشته برای اولین بار اتفاقی افتاد که من رو به اداره راهنمایی و رانندگی این مملکت امیدوار کرد. از خیابان کارگر به طرف کتابفروشیهای آنسوی خیابان انقلاب میرفتم و برای اینکه در شلوغی پیادهرو گرفتار نشم تصمیم گرفتم از کنار میلهها و خیابان به خط عابر برسم که یک افسر راهنمایی تذکر داد که از پیاده رو رد شم! من هر چند اون لحظه اومدم که باز غر بزنم اما بلافاصله متوجه شدم چه خوب بود ما یاد میگرفتیم هر چیزی جایش کجاست و چگونه باید از آن استفاده کرد. کنار خط عابر هم دو افسر دیگر از عبور مسافران از بین ماشینها و ماشینها از بین مسافران جلوگیری میکردند. توی دلم گفتم بابا ای وول. ولی کاش ادامه یابد و جای زور و هنگامی که نظارتی هست خود ما یاد بگیریم به قانون احترام بگذاریم.
- حیف چشمهای قشنگ تو نیست که من به جای خیره شدن بگردم دنبال ارتباط دریا و آسمان و آبی و عسل و فیروزه و چراغ تا فقط بگویم « چقد چشای تو خوشگله » ...
- ...
خورشید را پایین میآورم
تا به تن کنی
و با من برقصی
دیوانهتر از همیشه!
* گیتی خوشدل
- بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه همآوازی، نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بربسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
اینچه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه میخواهم
جنبشی، شوری، نشانی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه میخواهم
افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه میخواهم
کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شبکور کز خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که یکجا، یک زمان ساکت نمیمانم.
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش میکنم هر روز
جویبارم من که تصویز هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بیتابم که در ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد میلرزید
اینک آن آواز و پروار بلند این خموشی و زمینگیری؟
اینک آن همبستری با دختر خورشید
واین همخوابگی با مادر ظلمت؟
من هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمیگردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ نپذیرد
زندگی بایست یک دم، یک نفس حتی
ز جنبش وانماند
گر چه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد.
زندگی همچنان آبست
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند میگیرد
در ملال آبگیرش غنچه لبخند میمیرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمینوشند
مرغکان شوق در آیینه تارش نمی جوشند
من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمیترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز
بیم من از مزگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان نیست
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمیخواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد
من نمیخواهم به عشقی سالیان پا بند بودن
من نمیخواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نبتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه میخواهم
قلب من با هر تپش یک آرمان تازه میخواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه میخواهد
من- زبانم لال- حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن، نمیخواهم
من خدایی تازه میخواهم
گر چه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر
یاغیم من، یاغیم من، گو بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
گو بسنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر
من یاغیم دیگر
پ.ن
این شعر از هوشنگ شفا است و هر چند بعضی قسمتاش احتیاج به بحث داره و به نظر من درست نیست اما قشنگه!
حالا فرض کنید این کتاب درباره یکی از شخصیتهای مذهبی شیعه نوشته شده بود حالا نمیگم اون معصوماش همین اواخری ها! چه سرنوشتی در انتظار کسی بود که اونو نوشته؟ چرا مردم ما هر روز از اعتقادات مذهبیشون دور میشن و اونایی هم که ظاهری مذهبی دارن پوچ و بی منطق هستن و فقط زور رو میشناسن؟ طرز برخورد با آرای مخالف و آزادی بیان یعنی این ...
- هی میگین دوهزار و پونصد سال فرهنگ داریم ... ما آخرشیم ... هنوز یاد نگرفتین پشت چراغ قرمز نباید از اون خط ممتد رد و شد و اومد روی خط کشی عابر؟!