- امشب بعد از روزها باز یک داستان خواندم! من او ... رضا امیرخانی... هنوز یکصد و بیست و دو صفحه بیشتر نرفتهام به سفر اما عجیب است حرفهایش! درویش مصطفا را خیلی وقتها پیش فرهاد به من معرفی کرد! خوشم آمد... اینجا توی این کتاب پر است از این درویش... همه کتاب کنار این هم کنار که درویش به علی گفت... تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر میشود، دل است! دل آدمیزاد...
- دیگر شروع شد! میل زدنها و منتظر جواب ماندنها و دنبال دانشگاه گشتنها و همه به خیال اینکه از این مملکت بروم! جالب اینجا است که این روزها تا میایم برای خودم زمزمه کنم میخوانم... ای ایران، سرای امید... از لار که پایم را بیرون گذاشتم چهار سال نمیخواستم حتی یک لحظه برگردم! اولین ماه که آمدم تهران دلم لک زده بود برای یک ساعت توی خیابانهایی که تابستان آفتاب آسفالتشان را نرم میکند قدم بزنم! با آن هوایی که پاک است و پر از گرمی! ... تا حالا میخواستم بروم! الان خیلی هم نمیخواهم اما تلاش هم میکنم... یکی به من بفهماند که دست کم این تجربه است...
- ننوشتن این روزها برایم گران تمام میشود! اینقدر بالا و پایین میروم که یادم میرود کجا هستم! کی هستم!... یادم میرود عاشقی! چند روز پیش! یا چند هفته پیش دکتر پرسید عاشق شدی؟ نه به خاطر چیزی! چون کارهایم درست پیش نمیرفت! گفتم نه! این یک قلم نه!... میخواستم بگویم یکبار شدم! توبه کردم...
- همین! باید بنشینم برای تو بنویسم! برای خودم! برای او...
واقعا تو به کردی؟؟؟