ما

می‌خواستم اولین کلمه‌ای که مینویسم باشد «رفت» که «آمد»...

آمد آنهم روزی که با تو دستهایمان را توی جیب گذاشتیم و هشت ساعت یا بیشتر نمیدانم، نفهمیدم کجا میروم و حرف زدم با تو که من؟ اینجا؟ چرا؟ آخرش شد که قبول کنیم زندگی هیچ است! بازی است! توی بازی کسی جر نمیزند اما تو زورت بیشتر است! توی بازی کسی قهر نمیکند اما من طاقتم کمتر است! توی بازی... بازی من و تو...

آمد آنهم روزی که زورکی‌ترین لبخندها را توی بازی زدم من تا کسی نبیند که تنهایی با یک آدم... نه با یک نیما... نه با یک نمیدانم چه چه میکند...

صدای پایش مثل قبل نبود! نشناختم... دستم را به تو گرفتم که آرام می‌خندیدی! می‌دانستی!

سا.. رفت، سا.. آمد...

تو کجای این خطی...

بازی: زوو...

«می‌دانی چرا بیشتر از اینکه با تو خرف بزنم برایت مینویسم؟... چون توی حرف زدن نمیشود اینها ... را گفت اینجا میشود نوشت...»

نظرات 1 + ارسال نظر
گندمین دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:32 ب.ظ http://gandomin.com

اسم وبلاگت خیلی خوبه !
خیلی ...

شاید زوو شاید هم
تو شم بگذار تا او پنهان شو د ... و بعد بگرد ... خوب بگرد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد