آنهمه سبز، آنهمه نارنجی ریزش، آنهمه شرشر مرطوب و قطرههای هفت رنگ، هیچ نبود. من بودم و تو نبودی و یک نیمکت چوبی و من فکر میکردم تو نیستی و نبودی و میدیدمت میان همه آنهمههایی که هیچ نبود.
تاریک بود و آنقدر ماه و ستاره نبود و حتی شبتابها هم خواب و من و دستهایم میگشتیم تا جای پای تو را روی آبهای اندیشیدن بو کنیم و نشد و آن خانم سری به تاسف تکان داد که تو ادایش را در آوردی و خندیدیم.
وهم بود و مه بود و صدای من بود که گمشده بودم و هر چه گشتم پیدا نشدی و بیدار بودم و قلقلکت دادم و دستی نداشتم و شنیدم کسی گفت برو و خیسی نبودن حتی سلام.
بدم آمد از آدمها و فقط به خاطر مهربانی مانده بود و توانایی فراموشی و چشمی نداشتم که قدمهایم را محکم بگذارم روی خالی زیرین سقوط و شگفتا مادرم که دعا میکرد کور بمانم.
یادت میآید گفتی بیداری و نشنیدیم که من چه گفتم و حالا تو بیداری و تکان تکانت هم که میدهم خوابم نمیگیرد؟!
- در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما، همه از من گریزانند. تو هم بگذر از این تنها!
* داریوش ابقایی
سلام مادر ......
چه قدر قشنگ بود داداش ... موندم تو کفش هنوز ... کار خودت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی بابا ای ول ... تو هم که نویسنده شدی
باید حتمن چیزی بگم ؟ نمی شه سکوت کرد ... ؟
زنده ایم .تا وقتی کسی ما را در ذهن خویش زنده نگاهداشته است .......
خیلی فاز داد خداییش