به بهانه حرفهای تو


آنهمه سبز، آنهمه نارنجی ریزش، آنهمه شرشر مرطوب و قطره‌های هفت رنگ، هیچ نبود. من بودم و تو نبودی و یک نیمکت چوبی و من فکر میکردم تو نیستی و نبودی و می‌دیدمت میان همه آنهمه‌هایی که هیچ نبود.
تاریک بود و آنقدر ماه و ستاره نبود و حتی شبتابها هم خواب و من و دستهایم می‌گشتیم تا جای پای تو را روی آبهای اندیشیدن بو کنیم و نشد و آن خانم سری به تاسف تکان داد که تو ادایش را در آوردی و خندیدیم.
وهم بود و مه بود و صدای من بود که گمشده بودم و هر چه گشتم پیدا نشدی و بیدار بودم و قلقلکت دادم و دستی نداشتم و شنیدم کسی گفت برو و خیسی نبودن حتی سلام.
بدم آمد از آدمها و فقط به خاطر مهربانی مانده بود و توانایی فراموشی و چشمی نداشتم که قدمهایم را محکم بگذارم روی خالی زیرین سقوط و شگفتا مادرم که دعا می‌کرد کور بمانم.
یادت می‌آید گفتی بیداری و نشنیدیم که من چه گفتم و حالا تو بیداری و تکان تکانت هم که میدهم خوابم نمیگیرد؟!

- در این دنیا که حتی ابر نمیگرید به حال ما، همه از من گریزانند. تو هم بگذر از این تنها!

* داریوش ابقایی
نظرات 5 + ارسال نظر
حنان یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 12:48 ق.ظ

سلام مادر ......

مرمر دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:37 ق.ظ http://dokhtarirooni66.persianblog.com

چه قدر قشنگ بود داداش ... موندم تو کفش هنوز ... کار خودت بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی بابا ای ول ... تو هم که نویسنده شدی

زن آبی دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 06:13 ب.ظ http://zaneabi.blogspot.com

باید حتمن چیزی بگم ؟ نمی شه سکوت کرد ... ؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:06 ق.ظ http://kaparneshin.persianblog

زنده ایم .تا وقتی کسی ما را در ذهن خویش زنده نگاهداشته است .......

آپاچی بزرگ چهارشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:41 ب.ظ http://dismember.persianblog.com

خیلی فاز داد خداییش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد