دیدی گفتم می‌روی...


- این روزها که نه روزنامه می‌خوانم نه اخبار گوش میدهم روزهای آرام و خوبی هستند. کاش میشد همیشه بیخیال همه این چیزها بود و زندگی کرد. نمیدانم شاید بهتر هم همین باشد. حرص بخوریم برای چی...

- چند روز پیش توی همین روزهای آرامی که بالا گفتم! با بچه‌‌ها رفته بودیم اینور اونور. یه چیزی تو مایه‌های دامان طبیعت! یکی از بچه‌ها توی هواپیمایی کار میکنه و درباره گندهایی که اونجا زده میشه و پولهایی که خورده میشه میگفت. اشکمان درآمد.
یکی گفت توی مملکتی که همه دزدند و دو دره باز برای چی من نباشم؟ چرا وقتی میبینم کسی با همین دزدیها به جاهایی میرسه که در خاطر نمیگنجد من نکنم؟ نکنم که بعدا حسرت بخورم؟ نکنم که بعدها بچه‌هایم بگویند بابا عرضه نداشت؟ میگفت چرا نکنم وقتی میبینم اگر بخواهم کار کنم باید دم یک سری را ببینم که بگذارند کار کنم! باید به کلی آدم رشوه بدهم تا نشان دهم کاری را که الان با هزار تومن میکنند میشود با صد تومن هم انجام داد؟... من حرفی نداشتم بزنم!

- هر چند این روزها پر از دوستیهای قدیمی و یادها و خاطره‌هاست اما دیگر دارد کسل کننده میشود. هیچ کاری ندارم بکنم یا دست و دلم به کار کردن نمیرود! اما از یک‌شنبه که باز تهرانم و کلی کار دارم فکر کنم همه چیز مثل قبل شود.

- می‌دانستم که اینطور میشود... کاش فقط نگفته بودی دیر کردم... حالا باید هر بار که باز تو می‌آیی از خودم بدم بیاید که چرا صبر کردم تا بروی... و مگر کم است باز آمدنت!؟... مگر پیش از این نخواستم جلوی بودنت را بگیرم و نتوانستم... و با اینکه نمیدیدمت روز به روز بیشتر می‌شدی؟... کاش گفته بودی اشتباه کردم... یادت می‌آید گفتم خواب دیدم با هم میرفتیم و حرف میزدیم و آدمها بودند و جاده‌ای که تمام نمیشد؟ همانوقت گفتی دیر نکن! و من نفهمیدم که گاهی دیر میشود، دیر میشود برای با هم بودن، دیر میشود برای گفتن دو کلمه... گاهی به همین سادگی دیر میشود...
نخواه که فراموش کنم، چیزی نخواه که نتوانم و شرمنده شوم...

- میدونی بدیه دوست داشتن چیه آ..؟ میدونی چرا با اینکه دوس داشتن زیباست اینقدر کمه؟ میدونی چرا دوس داشتن عوض بشو نیست؟
بدیش اینه که وقتی کسی رو دوس داشتی دیگه هیچوقت نمیتونی فراموشش کنی! بدیش اینه که هر چقدر هم خودت رو غرق کنی در کار، در بی خبری، در بی خیالی، در همه چیزهای دیگه این دنیا جز همون دوس داشتن، باز هم یک بار در روز، در ماه، در سال هم که شده، در خواب هم که شده، همه چیز برمیگرده و مثل روز اولش میشه و تو میمونی و یه دست خالی و یه قلب خالی و یه نگاه خالی... بدیش اینه که دل آدم وقتی کسی رو دوس داشت جوری عوض میشه، جوری مال اون میشه، جوری حواس پرتی میگیره که فکرش رو هم نمیتونی بکنی... بدیش اینه که وقتی روحت شد مال یه نفر دیگه، یه نفر که نگاهش، حرفش، تمام وجودتو پر میکنه، دیگه نمیتونه برگرده، دلِ روحت میمونه پیش همون یه نفر، حتی اگه تو فراموشش کنی، دیگه نیست و روحت جایِ خالیِ دلش رو هر از چند گاهی لمس میکنه... بدیش اینه که وقتی چشمهای یه نفر طوری توی نگاهت پر میشن که جز همون چشمها رو نمیبینی، که آسمون و زمین و هوا همه‌اشون میشن همون چشمها، چشمهایی که تا آخر عمر تو رو نمیبینن، اون آسمون و زمین و هوا همینطور اون چشمها باقی میمونن و زل میزنن به تو، و تو هر چی خودت رو به بی خیالی بزنی، حتی با چشم بسته هم باز نگاهت به اونا می افته... بدیش اینه که هر وقت تنها میشی میان سراغت و ذره ذره پرت میکنن و قلم رو که بر میداری خودت رو خالی کنی چشمهات یاری نمیدن بس که هی پشت سر هم تار میشن، خیس میشن و هیچ کاغذی هم نیست که تابِ ریزش دوس داشتن رو بیاره و تو میمونی و فوران درماندگی... بدیش اینه که اون یه لحظه برگشتن و موندنش چنان دیر میگذره که موهات سپید میشن تا تو رو به آخرش برسونن... بدیش اینه که اونقدر سخت و فرسایندست که تنها مجنون باید باشی و مگر این خاک طاقت تحمل چقدر جنون رو داره؟... بدیش اینه که اگر لیلا باشی مجنونی نیست و مجنون باشی لیلایی نیستر راه رو باهات بیاد و هر چه لحظه و لحظه ها پر تر از او می شن، خالیِ بویِ بودنِ بدنِ او خالی تر میشه و گودتر میشه و عمیقتر میشه و هیچ از تو نمیمونه جز همان خالیِ پر...

اما همه اینها و نگفته های دیگر بماند برای دیگران... من دوستت دارم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد