تراژدی


- همه حکایت این انتخابات رو که گذشت شنیدیم و خوندیم و بعضا دیدیم! حالا ما موندیم و مجلسی که به خواست ما! انتخاب شده. چند روز پیش روزنامه شرق درباره نطق پیش از دستور یکی نوشته بود که اول تا آخر حرفاش چند بار گفته بود: آقا گفته ... آقا خواسته ... شما حرصتون نمیگیره؟ کسی که هنوز آزادی و اختیار و قدرت اندیشه رو نشناخته اونم تو عصری که همه دارن از منطق برای شناختن ایده‌های همدیگه استفاده میکنن تا با فضاهای فکری جدید آشنا بشن تو مردمی‌ترین نهاد حکومتی یه کشور این حرف‌ها زده بشه! ... و این تازه خوبه، آقای  ابطحی درباره جلسه اول این دوره مجلس مطلبی نوشته بودن که خالی از لطف نیست و میتونید اینجا بخونیدش ... حالا به نظرتون نباید گفت ... زهی!

- دیشب یه فیلم دیدم که بد نیست شما هم تونستید براش وقت بزارین Heaven and Earth ... فیلنامه براساس خاطرات یک زن ویتنامی در زمان جنگ با آمریکا، قبل و بعد از اون ... رنجهایی که برده و چیزهایی که از دست داده نوشته شده. کارگردان خوب از عهده به تصویر کشیدن احساس و محیط براومده ... صحنه اضافی نداریم و تمام مسیر برای رسیدن به حرفی که باید زده بشه طی میشه. زندگی آمریکایی و شرقی در کنار هم و تفاوت روح انسانهایی که به خاطر جنگ قدرت با هم آشنا میشن رو میبینیم ... بعد از مدتها به من که چسبید.

- امشب تمام حوصله ام را،
  در یک کلام کوچک
  در «تو»
  خلاصه کرده‌ام

  ای کاش میشد
  یکبار
  تنها همین یکبار
  تکرار میشدی ... تکرار

*قیصر امین‌پور

شروع شبانه

سلام مامانی

امشب دلم به اندازه همه دنیا گرفته ... امشب هیچکس نیست که یه ذره، همش یه ذره بتونه به من آرامش بده ... بتونه دست کم مثل همیشه بی‌خیالم کنه ... مامانی و تنها تو که نه آنقدر آشنایی که فکر کنی همه من رو میدونی و نه اونقدر غریبه که هیچ ندونی و یه جورایی میشه هر چی دلم میخواد بهت بگم و فقط مطمئن باشم که میخونیش.
مامانی امشب دلم به اندازه آسمون میخواد که دیگه نباشم، امشب برای اولین بار فکر کردم که بین اجرای یک تصمیم برای رهایی و رسیدن به نتیجه چقدر زمان ممکنه وجود داشته باشه ... خسته شدم از همه چی ... از اینکه هیچ چیز توی این گنداب نیست ... از آدمهایی که تنها اثر بودنشون اینه که وقتی زیاد میشن اکسیژن برای نفس کشیدن من کم میاد ... از خودم بدم میاد که بعد از اینهمه مدت هنوز نفهمیدم برای چی هستم! ... از خدایی بدم میاد که نشسته و بروبر منو نگاه میکنه و هر چی می‌پرسم برای چی؟ باز فقط نگاه میکنه ... مامانی برای چی باشم؟ اصلا چه چیز خاصی وجود داره که من بخاطرش راهی رو برم که قدمهای سستم میسازتشون و نه تنها راهنمایی نیست که حتی چراغی ... امشب جز حسرت نکشیدن زحمت تنفس و توانایی رفتن هیچ ندارم ... آسمانی شاید که همین رنگ نباشد ...