شیراز


- مدتی که نبودم رفته بودم شیراز ... شهری که دوست میداشتم و میدارم، با همه درختها و باغهایش، با همه خیابانها و کوچه‌هایش، با همه آدمها و آسمانش که هر چند کوچکترند و گاه نامهربانتر اما باز دلخوشی اندکی میبخشند که شاید بیشتر بخاطر وجود دوستان خوبم باشه. اگر نرفته‌اید حتما یه سر بزنید! به آنجا که عصاره همه سالهای شکوه با گذر از دروازه ملل بر روی لباسهایتان شره میکند، آنجا که زانو زدن سردار رومی را در برابر اقتدار ایرانی میبینید و از اینها که بگذرید و بیایید کنار باغهای قصرالدشت آنهمه زیبایی که خال رخ هفت کشورش کرده را حس میکنید! به هر حال باید خودتان ببینید.

- این خبر را بخوانید. بگذریم که مدتهاست خبرهای جعلی از این‌سو و آن‌سو از طرف کسانی که می‌خواهند مبارزه کنند اما وسیله‌اش را اشتباه برگزیده‌اند منتشر میشود اما فکر نمیکنم چنین خبر‌ی از آن دسته باشد! فکر کنید ببینید مدتهاست که حذف اعدام از مجازاتهای مطرحه در کشورهای غربی پس از بحث و جدلهای کارشناسانه و غیر آن مقبول همه شده (تا جایی که من میدانم) و ما هنوز چنین تراژدیهایی رو به علت تحجر و حماقت شاهدیم. این هم متن تربون فمینیستی!

- دوستی دارم که پسر عمه‌اش از کسانی است که خیلی کم باشد هفته‌ای یکبار خاتمی را میبیند! اینبار که شیراز بودم درباره انتخابات و اینکه چه شد پس از آنهمه بوق و کرنای همه و بخصوص وزارت کشور که انتخابات را برگزار نمیکنیم چیز جالبی گفت. گفت که ایام انتخابات پس از آن اعلام موسوی لاری که انتخابات فرمایشی انجام نمیدهیم این پسر عمه‌اش در عرض ۱۰روز ۱۵ بار از شیراز به تهران آمده بود و برگشته بود چون خاتمی یکباره بر خلاف نظر همه هم مسلکانش اعلام کرد که آقا برگزار میکنیم و من خودم شخصا یادم هست که گفتم باز این سید اهل شعار میدان را خالی کرد! اما نگو قضیه این بوده که خاتمی به دیدن حاج آقای بزرگ (که خدا نماینده اوست در آسمانها) میرود طرف می‌فرماید که اگر برگزار نکنید شما را مفسد اعلام میکنم و به برادران پاسدار می‌سپارم که حسابتان را برسند، از آن حسابها و خاتمی هم گفته بود که این حتی اگر یک تهدید غیر عملی بود باز هم مفسده بزرگی داشت و نمیشد با جان آنهمه استاندار و فرماندار بازی کرد به خاطر اینکه احمقی که زور دستش است را سر جایش نشاند.
حالا هم که دانه دانه همفکرانش را به عنوان سفیر و کاردار میفرستد خارج که پس از تمام شدن دوره همه‌اشان با هم سر از اوین در نیاورند!

- و ...
  اکنون ابلیس اینجاست .
  پیش من در اتاقم روی تختم
  کنار من آرمیده است .
  نفسهای گرم و شهوت آلودش
  گوشم را نوازش می دهد ...
  او اکنون به خواب رفت ... آرام آرام ...

  چقدر زیبا می شد وقتی می خوابید ...
  کی بود که می گفت ...
  اهریمن هرگز نخوابیده ....؟

* تنها میدانم اسم شاعرش یلداست!

ماندن یا نماندن


- هر بار سری به این آقای رئیس الکتاب میزنم دلم میگیرد که چنین نویسنده‌های توانایی داریم که نقد سیاسی و فرهنگی آنها از اوضای نابسامان این مملکت بی‌در و پیکر میتواند دست کم برای دولتمردان آشنا آگاهی مناسبی باشد اما همه را سعی کردیم بایکوت کنیم و مجبورشان کنیم بروند جای دیگر که زبان سرخ سر سبزشان را ندهد بر باد! هر چند می‌گویند اگر غم وطن داشتند، نمیرفتند اما فکر میکنم که اگر نمیرفتند که کسی نمیماند غم وطن داشته باشد! توی زندانی که نباید روزنامه بخوانی و کتاب و نباید بنوییسی و توی زندانی بزرگتر که نباید فکر کنی که نمیتوان سخن گفت. مبارزه رو‌دررو، مبارزه‌ای که باید ماند، مبارزه قلمی نیست، مبارزه سیاسی است. مبارزه فرهنگی نیست، مبارزه با خون است. مطمئنم بسیاری از این ستونهای اندیشه، اگر فضای باز تنها صحبت فراهم شود و نه اینکه صحبت آزاد باشد نتایجش با کسانی مثل لاجوردی، بلافاصله پا به خاک دوست داشتنی ایران میگذارند.
ف.م سخن درباره این سرکوب اندیشه مطلب جالبی نوشته است. بخوانید. تاریخ تکرار شده و میشود.

- هفته یا دو هفته پیش در قسمت لینکهای وبلاگ یک مقاله گذاشتم از عباس معروفی نویسنده توانای دیگری که مجبور است آلمان را خانه بداند. امروز این نوشته زیبای نبوی را هم دیدم و این تحلیل ف.م.سخن که درباره حماقت دیگر بار دستگاه قضایی بود برای تخریب شخصیت یک سیاستمدار مخالف بود. مهاجرانی را همه کم و بیش میشناسیم. نمیدانم آن کتاب را خوانده اید که روی جلدش علامت سوال بزرگی است یا نه. فکر کنم اسمش شهر خاکستری بود یا توی همین مایه‌‌ها! کشور یا شهری بود که سوال کردن و اندیشه سوال به خود راه دادن در آن ممنوع شد! نمیدانم یادتان می‌آید دوره وزارت او را و دفاعش در مجلس شورای اسلامی را یا نه! اما به نظر من مهاجرانی با همه کاستیهایی که دارد و آخرش هم بیشتر یک سیاستمدار است تا روشنفکر، مرد است که فعلا میشود رویش حساب کرد!
این و این را هم بخوانید تا نظر مخالفان را بدانید و این را هم.

- دیشب تمام رمان فریدون سه پسر داشت از معروفی را خواندم! بیخود نیست او را هم بیرون کرده‌اند! من هم نشسته بودم بر تخت سلطنت و میدیم کسی پته‌ام را روی آب میریزد می‌فرستادمش آلمان و اگر دستم میرسید سر به نیستش میکردم! تهمتی هم میزدم که «آخرین بار که او را دیدیم مست کرده بود و داشت از دو دختر لب میگرفت». داستان درباره مبارزان گروههای دیگریست که انقلاب مال آنها بود ولی غافل شدنشان باعث شد ما هم بدبخت شویم و سرنوشتام بیافتد دست اینها که اینهایند! درباره مجید امانی که آنطور که گفته است شخصیتی است واقعی! درباره آنچه واقعا در انقلاب گذشت! توانستید، بخوانید.

- وبلاگ گیله مرد هم وبلاگی است که غر میزند اما بسیار فخیمتر! این آخرین نوشته‌اش همان حکایت بهتر کردن معیشت مردمان است برای ماندن ددگان که قبلا گفتم.

- شاهرودی را پنج سال دیگر بر ما گماشتند که بماند و بتازد و بنوازد! مبارک است. امیدوارم این پنج سالش سر نرسیده خداوند به بهشت رضوانش طلبد. هم او، هم اوشان را.

- من بینوا بندگکی سر به راه نبودم
  و راه بهشت مینوی من بذر و طوع و خاکساری نبود
  مرا دیگرگونه خدایی میبایست شایسته آفرینه‌ای که نواله ناگزیر را گردن کج نمیکند و
  دیگرگونه خدایی
  آفریدم!

* احمد شاملو

طرح است!


- موضوع تعطیل کردن نمایشگاه بین المللی که مدتهاست وقت و هزینه بی‌زبون و بی‌ارزش این مملکت رو هدر داده هنوز پرسروصداتر از قبل ادامه داره! دیروز سایت گویا (که از معدود سایتهای فیلتر نشده است. هنوز) گزارشی درباره منافع موجود سایر ارگانها در این کار نوشت. جالب است که از اینسو و آنسوی حکومت بحثهای حقوقی مطرح میشود و اینها نمینشینند یکبار این مساله را حل کنند.

- نمیدانم چند نفرتان شیراز رفته‌اید و دیده‌اید و لذت برده‌اید. اردیبهشت‌های این شهر آنقدر زیباست که تنها باید دید.
بین چهارراه زند تا نزدیکیهای دروازه سعدی زیرگذری وجود دارد که عده‌ای میگویند بزرگترین زیرگذر خاورمیانه است و الله اعلم! اما جالب اینجاست که من همیشه فکر میکردم اینجور چیزها را میسازند که علاوه بر آسان کردن عبور و مرور، از فضای بوجود آمده استفاده مناسبی بکنند ولی یکبار که از بالای این زیرگذر رد شوید چند ساختار فلزی ناساز میبینید که تهویه‌‌های آن هستند و دروازه فوتبال آدمهای بیکار! و نه تنها امکان استفاده مفید از آن وسعت را از بین برده‌اند که چنان ریخت خیابان را به هم زده‌اند که برای رفتن به موزه پارس هم رغبت پیاده قدم زدن نمیکنی!
این مورد البته مختص شیراز نیست! در همین تهران کوچولو هم کم نیست پلهایی که زیر آنها شده است زباله‌دانی یا فقط خاک است. خوب به نظر شما نمیشود اینها را دست کم فضای سبز کرد؟

- دیروز پس از ساعتها خواندن و نوشتن و فکر کردن درباره میکروراکت‌ها، وقتی چشمهایم دیگر داشت دودو میزد، تصمیم گرفتم با یکی از بر و بکس هوایی بخوریم و به پیشنهاد او رفتیم شهرک غرب که مدتها بود نرفته بودیم! وقتی به وروردیه مجتمع گلستان رسیدیم نگهبانی گفت آقا برگردین! و وقتی پرسیدم چرا؟ گفت پنجشنبه و جمعه توی طرح است و ورود مجرد ممنوع! ورودیه مجتمع میلاد هم چنین بود.
نه مملکت است! نه جمهوری است! نه اسلامی است! تنها لجنزاری است مالامال احمقهای پرمدعایی که خویش را قیم مردم میشمارند. ما سنمان قد نمیدهد، آنهایی که بلند شدند و انقلاب کردند و خویش را از ظلم! رهانیدند بیایند بگویند که حالا خوشحالند! و دارند حالش را میبرند دیگر؟
از واکنش خودم هم حتی تعجب کردم! مدتها بود اینقدر عصبانی نشده بودم. چند نفر با این برخورد فحش میدهند و چند نفر سرخورده میشوند و چند نفر آنقدر عصبانی که تصمیم بگیرند فقط برای زبان درازی به این طرز تفکر دست یکی از آن دخترهایی که کم نیستند آن طرفها را بگیرند و بروند توی مجتمعی که هیچ هم رفتن یا نرفتنش مهم نیست! خوب به نظر شما این اعلام این مطلب نیست که آقایون لطفا با دوست دخترتان وارد شوید؟!

- این گزارش تصویری را حتما دیده‌اید و این را خوانده‌اید. تا کی ما ایرانیها قرار است گل نسترن بکاریم و صدایمان در نیاید؟ این دو مقاله شرق را هم وقت کردید بخوانید: روزی روزگاری روزنامه‌نگاری و قلم آوران دوره اول تسامح.

- از گوشه و کنار زندگی
  برگهایی پیاپی در اطرافم فرو میریزند!
  آه ای دنیای سرشار از شادی
  پس کی مرا لبریز خواهی کرد؟

* این را دوستی در حاشیه یک شعر برایم نوشت.